Parniyan
بهترین وبلاگ
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.

پيوندها
ترفندهای جالب یاهو مسنجر
نکته های کوچک زندگی
داستان
پیامک
لبخند
دلنوشته های من
سفارشی
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بهترین وبلاگ پرنیان و آدرس parniyan18.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 49
بازدید کل : 45574
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
پرنیان

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
18 خرداد 1389برچسب:, :: 11:32 :: نويسنده : پرنیان

خداوند بی نهایت است ولامکان وبی زمان

اما به قدر فهم تو کوچک می شود،وبه قدر نیاز تو فرود می آید

وبه قدر آرزوی تو گسترده می شود ، و به قدر ایمان تو کار گشا می شود

یتیمان را پدر می شود ومادر، محتاجان برادری را برادر می شود

عقیمان را طفل می شود ، گمگشتگان را راه می شود

و ...

خداوند همه چیز می شود همه کس را

به شرط اعتقاد به شرط پاکی دل به شرط طهارت روح

به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلبهایتان را ازهر اندیشه ی خلاف

وزبانهایتان را از هر گفتار ناپاک

ودستهایتان را از هر آلودگی دربازار

وبپرهیزید ازناجوانمردیها و ناراستیها

چنین کنید تا ببینید چگونه...

بر سر سفره ی شما با کاسه ی خوراک وتکه ای نان می نشیند

در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند

ودر کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند

مگر از زندگی چه می خواهید که درخدایی خدا یافت نمی شود؟

پس خدا را فراموش نکنید.

 
9 خرداد 1389برچسب:, :: 9:56 :: نويسنده : پرنیان

من تمنا کردم، 

که تو بامن باشی ؛

تو به من گفتی:

-هرگز ، هرگز

پاسخی سخت ودرشت؛

و مرا غصه ی این

(هرگز) کشت.

 
9 خرداد 1389برچسب:, :: 9:59 :: نويسنده : پرنیان

خانه دوست کجاست” در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین .
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنومیمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیردی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست.”